بر هوا رفتن. پرواز کردن. اوج گرفتن: پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا تا نگیرد مرغ خوب تو هوا. مولوی. بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی به کجا روم ز دستت که نمی دهی مجالی. سعدی. گرد ارچه بسی هوا بگیرد هرگز نرسد به گرد افلاک. سعدی. به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست. حافظ. ز خاکدان تعلق گرفته ایم هوا غبار دست ندارد به طرف دامن ما. صائب. رجوع به هواگیر شود
بر هوا رفتن. پرواز کردن. اوج گرفتن: پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا تا نگیرد مرغ خوب تو هوا. مولوی. بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی به کجا روم ز دستت که نمی دهی مجالی. سعدی. گرد ارچه بسی هوا بگیرد هرگز نرسد به گرد افلاک. سعدی. به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست. حافظ. ز خاکدان تعلق گرفته ایم هوا غبار دست ندارد به طرف دامن ما. صائب. رجوع به هواگیر شود
راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). روانه شدن. راهی شدن. روی بجانب محل یا چیزی آوردن. رفتن. راه برگرفتن. عزیمت کردن. روان گشتن: سخن چند راندند از آن رزمگاه وزآنجا بخندان گرفتند راه. اسدی (گرشاسبنامه). گویند ازوحذر کن و راه گریز گیر گویم کجا روم که ندارم گریزگاه. سعدی. میخواند اجل بر آستانت بوسی بزنیم و راه گیریم. امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی). کند آزادم از شر سیاست که راه وادی خذلان گرفتم. ملک الشعراء بهار. ، راه بستن. مسدودکردن راه. سد راه کردن. ایجاد مانع کردن در راه. مانع عبور و مرور شدن در راه: راه گرفتن بر کسی، راه بر او بستن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). از پیشروی جلوگیری کردن. نگذاردن آن پیشتر آید. مقابل راه گشودن وراه واکردن. (از آنندراج) : بیاید دهد آگهی از سپاه نباید که گیرد بداندیش راه. فردوسی. پس لشکر او بیامد سپاه ز هرسو گرفتند بر شاه، راه. فردوسی. بهرسو فرستاد بیمر سپاه بر آن سرکشان تا بگیرند راه. فردوسی. هارون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی می نبشتی بنقصان حال وی و صاحب برید را بفریفته تا بمراد او انها کردی و کارش پوشیده می ماند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 680). چو باز را بکند بازدار مخلب و پر بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال. شاهسار (از لغت فرس اسدی). دل میبرد امشب ز من آن ماه بگیرید وز دست و شب تیره برد راه بگیرید. اوحدی (از بهار عجم). - راه گریز گرفتن، گریختن. روی بگریز نهادن. فرار کردن. ره فرار گزیدن: جفاپیشه گستهم و بندوی تیز گرفتند از آن کاخ راه گریز. فردوسی. ، طریقه و قاعده ای را پذیرفتن. رسمی را پیش گرفتن: و راهی گرفت و راهی راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت و بنده را خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید. (تاریخ بیهقی)
راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). روانه شدن. راهی شدن. روی بجانب محل یا چیزی آوردن. رفتن. راه برگرفتن. عزیمت کردن. روان گشتن: سخن چند راندند از آن رزمگاه وزآنجا بخندان گرفتند راه. اسدی (گرشاسبنامه). گویند ازوحذر کن و راه گریز گیر گویم کجا روم که ندارم گریزگاه. سعدی. میخواند اجل بر آستانت بوسی بزنیم و راه گیریم. امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی). کند آزادم از شر سیاست که راه وادی خذلان گرفتم. ملک الشعراء بهار. ، راه بستن. مسدودکردن راه. سد راه کردن. ایجاد مانع کردن در راه. مانع عبور و مرور شدن در راه: راه گرفتن بر کسی، راه بر او بستن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). از پیشروی جلوگیری کردن. نگذاردن آن پیشتر آید. مقابل راه گشودن وراه واکردن. (از آنندراج) : بیاید دهد آگهی از سپاه نباید که گیرد بداندیش راه. فردوسی. پس لشکر او بیامد سپاه ز هرسو گرفتند بر شاه، راه. فردوسی. بهرسو فرستاد بیمر سپاه بر آن سرکشان تا بگیرند راه. فردوسی. هارون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی می نبشتی بنقصان حال وی و صاحب برید را بفریفته تا بمراد او انها کردی و کارش پوشیده می ماند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 680). چو باز را بکند بازدار مخلب و پر بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال. شاهسار (از لغت فرس اسدی). دل میبرد امشب ز من آن ماه بگیرید وز دست و شب تیره برد راه بگیرید. اوحدی (از بهار عجم). - راه گریز گرفتن، گریختن. روی بگریز نهادن. فرار کردن. ره فرار گزیدن: جفاپیشه گستهم و بندوی تیز گرفتند از آن کاخ راه گریز. فردوسی. ، طریقه و قاعده ای را پذیرفتن. رسمی را پیش گرفتن: و راهی گرفت و راهی راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت و بنده را خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید. (تاریخ بیهقی)
شاهد وبیّنه آوردن و گرفتن. (ناظم الاطباء). دلیل آوردن. گواه کردن. گواه آوردن: گواه می گیرم خداوندتعالی را بر نفس خود به آنچه نبشتم و گفتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). بوسهل و بونصر آن سوگندنامه پیش داشتند خواجه آن را به زبان براند و پس بر آن خط خویش نبشت و بوسهل را گواه گرفت. (ایضاً تاریخ بیهقی ص 149). و خط خویش زیر آن نویسد و گواه گیرد که بر آن حکم کار کند. (ایضاً تاریخ بیهقی ص 148). گفت (پیرزن صاحب زمین) چنانکه مسجد را می باید خط بر باید کشید تا من بر وقف نامه گواه گیرم و درخت بسیار است دراین باغ بباید برید و سقف مسجد را از آن ترتیب بایدکرد. (تاریخ بیهق)، مناجات کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به گواه کردن و گواه آوردن شود
شاهد وبیّنه آوردن و گرفتن. (ناظم الاطباء). دلیل آوردن. گواه کردن. گواه آوردن: گواه می گیرم خداوندتعالی را بر نفس خود به آنچه نبشتم و گفتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). بوسهل و بونصر آن سوگندنامه پیش داشتند خواجه آن را به زبان براند و پس بر آن خط خویش نبشت و بوسهل را گواه گرفت. (ایضاً تاریخ بیهقی ص 149). و خط خویش زیر آن نویسد و گواه گیرد که بر آن حکم کار کند. (ایضاً تاریخ بیهقی ص 148). گفت (پیرزن صاحب زمین) چنانکه مسجد را می باید خط بر باید کشید تا من بر وقف نامه گواه گیرم و درخت بسیار است دراین باغ بباید برید و سقف مسجد را از آن ترتیب بایدکرد. (تاریخ بیهق)، مناجات کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به گواه کردن و گواه آوردن شود
رواج یافتن. رونق یافتن. رواج پیدا کردن: سنۀ 449 در پیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255) ، صفا و جلا و گرمی گرفتن: گرفت حسن تو رونق ز آه سرکش ما کشیده سرمه به چشم تو دودآتش ما. ملامفید بلخی (از آنندراج)
رواج یافتن. رونق یافتن. رواج پیدا کردن: سنۀ 449 در پیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255) ، صفا و جلا و گرمی گرفتن: گرفت حسن تو رونق ز آه سرکش ما کشیده سرمه به چشم تو دودآتش ما. ملامفید بلخی (از آنندراج)
ناچیز گرفتن. حقیر شمردن. ناچیز انگاشتن. بچیزی نیاوردن. (یادداشت بخط مؤلف) : کآن فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت برهاناد از او ایزد جبار مرا. رودکی. هنوز این نیاموخت آئین جنگ همی خوار گیرد نبرد پلنگ. فردوسی. کسی گر خوار گیرد راه دین را برد فردا پشیمانی و کیفر. ناصرخسرو
ناچیز گرفتن. حقیر شمردن. ناچیز انگاشتن. بچیزی نیاوردن. (یادداشت بخط مؤلف) : کآن فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت برهاناد از او ایزد جبار مرا. رودکی. هنوز این نیاموخت آئین جنگ همی خوار گیرد نبرد پلنگ. فردوسی. کسی گر خوار گیرد راه دین را برد فردا پشیمانی و کیفر. ناصرخسرو
خواب بردن. خواب آمدن. (از آنندراج) : بدان زنده که او هرگز نمیرد به بیداری که خواب او را نگیرد. نظامی. آنکه قرارش نگرفتی و خواب تا گل و نسرین بفشاندی نخست. سعدی (گلستان). اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب شبی ز معده سنگی شبی زدلتنگی. سعدی (گلستان). چشم مرا تا بخواب دید جمالش خواب نمی گیرد از خیال محمد. سعدی. کدام ساعت سنگین دو چشم بخت مرا درین زمانۀ پرانقلاب خواب گرفت. صائب (از آنندراج). چون چشم اختران همه شب دیدگی غنود زلفین دوست خواب پریشان من گرفت. علی خراسانی (از آنندراج). ، مانع خواب کسی شدن. عملی که در زندان کنند تا شخص از بی خوابی عاجز آید و اقرار کند. مزاحم خواب کسی شدن مر اعتراف را. (یادداشت مؤ لف)
خواب بردن. خواب آمدن. (از آنندراج) : بدان زنده که او هرگز نمیرد به بیداری که خواب او را نگیرد. نظامی. آنکه قرارش نگرفتی و خواب تا گل و نسرین بفشاندی نخست. سعدی (گلستان). اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب شبی ز معده سنگی شبی زدلتنگی. سعدی (گلستان). چشم مرا تا بخواب دید جمالش خواب نمی گیرد از خیال محمد. سعدی. کدام ساعت سنگین دو چشم بخت مرا درین زمانۀ پرانقلاب خواب گرفت. صائب (از آنندراج). چون چشم اختران همه شب دیدگی غنود زلفین دوست خواب پریشان من گرفت. علی خراسانی (از آنندراج). ، مانع خواب کسی شدن. عملی که در زندان کنند تا شخص از بی خوابی عاجز آید و اقرار کند. مزاحم خواب کسی شدن مر اعتراف را. (یادداشت مؤ لف)
حجاب داشتن (زنان مسلمه). پوشیدن روی با چادر یا روبند یا نقاب به رسم مسلمانان. در حجاب بودن. پوشیدن زن چهره را از مردان نامحرم. حجاب کردن زن. پرده کردن زن. حجاب چون زنان مسلم داشتن. (از یادداشت مؤلف) ، پوشیدن رخ از شرم و حیاء و محجوب شدن. (آنندراج). پوشیدن رو. (غیاث اللغات) : دیدم به جانبش ز حیا روی خود گرفت مردی گمان نداشت که از وی نهان شود. وحید (از آنندراج). - روی کسی گرفتن، کنایه از قبول سؤال کردن و روی او نگه داشتن. (آنندراج) : آخر گرفت از ما آن روی دلگشا را از ما گرفت او را نگرفت روی ما را. محسن تأثیر (از آنندراج). - ، تسخیر کردن. (آنندراج) : چون زلف روی ماه لقایی گرفته ایم بر پای او فتاده و جانی گرفته ایم. مفید بلخی (از آنندراج)
حجاب داشتن (زنان مسلمه). پوشیدن روی با چادر یا روبند یا نقاب به رسم مسلمانان. در حجاب بودن. پوشیدن زن چهره را از مردان نامحرم. حجاب کردن زن. پرده کردن زن. حجاب چون زنان مسلم داشتن. (از یادداشت مؤلف) ، پوشیدن رخ از شرم و حیاء و محجوب شدن. (آنندراج). پوشیدن رو. (غیاث اللغات) : دیدم به جانبش ز حیا روی خود گرفت مردی گمان نداشت که از وی نهان شود. وحید (از آنندراج). - روی کسی گرفتن، کنایه از قبول سؤال کردن و روی او نگه داشتن. (آنندراج) : آخر گرفت از ما آن روی دلگشا را از ما گرفت او را نگرفت روی ما را. محسن تأثیر (از آنندراج). - ، تسخیر کردن. (آنندراج) : چون زلف روی ماه لقایی گرفته ایم بر پای او فتاده و جانی گرفته ایم. مفید بلخی (از آنندراج)